بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ماجراهای پسرم

چهار دست و پا با سرعت هر چه تمام تر!

خب دیگه جناب بردیا با سرعت هر چه تمام تر چهار دست و پا رفتن رو آغاز کردن و با اینکه همه جای خونه پر شده از متکا و لحاف و تشک برای اجتناب از آسیب دیدن حضرت آقا، باز از هر فرصتی برای کوبوندن سر مبارک به جاهای سفت در دسترس استفاده میکنن! و به این شکل درمیان! ما هم باید متکا به دست مراقب همه جاهای تیز و سفت باشیم چون منع کردن ایشون هیچ فایده ای نداره و از هر فرصت برای رسیدن به جاهای ممنوعه استفاده می کنن! تازه حرف زدن به شیوه خودش رو هم شروع کرده و هر وقت جایی گیر می کنه یا اوضاع بر وفق مراد نیست شروع میکنه به غرغر اینم عکس های جدیدش در حال خوندن کتاب حسنی مریض تو رختخواب ناله میکرد میون خواب آخه حسنی چرا حرف مامانش رو گوش نکرد و مریض ش...
26 آذر 1392

بردیای شش و نیم ماهه

خب دیگه شش ماه و نیم از تولد بردیا گذشته و کل خونه رو با متکا سنگر بندی کردیم دیگه برا خودش راهرو ،آشپزخونه و هال و پذیرایی رو با روروئک می نورده.محل محبوبشم آشپزخونه است امروز دستش به گازم رسید و پیچ هاش رو شروع کرد به پیچیدن درش رو باز کرد  درکابینت ها و محل سیب زمینی پیاز، دیگه هیچ جای آشپزخونه از دست این وروجک امنیت نداره تازه پریشب ها مامان بزرگ و بابابزرگ آمده بودن پیش ما، بابایی قهوه اسپرسو درست کرده بود .جاتون خالی داشتیم می خوردیم که بردیا که بغل باباش بود هی می خواست فنجون رو بگیره.بابا بزرگ گفت یه کم به انگشتت بزن بذار تو دهنش ببینه تلخه ول می کنه، و اما بردیا تا قهوه رو چشید ،چشماش گشاد شد و با سر رفت رفت تو فنجون بابایی ...
22 آذر 1392

بردیا کاشف بزرگ!!!!!!!!!!

بعضی اوقات تو زندگی پیش میاد که آدم طوری احساس شادی می کنه که انگار حرکت خون رو تو رگهای مغزش احساس می کنه.سر سبک میشه و دیگه هیچ فشاری روش نیست انگار تو خلاء هستی. همون جائیکه می خواستی دیگه گذشته و آینده آدم رو تحت فشار قرار نمیده فقط و فقط همون لحظه است که معنی داره . انگار تمام دویدن ها، فکر کردن ها، برنامه ریزی ها، تحمل فشارها،برای همین لحظه بوده. امروز یکی از همین روزها بود.بردیا صبح  خودش رو رسوند به روروئکش و می خواست بره توش. گذاشتمش توی روروئک.داشت اتاق گردی می کرد که توجهش به راهرو جلب شد.رفت تا آخرش و هی با روروئکش به در می کوبید اولش فکر کردم اتفاقیه ولی عمدا می زد.در رو که باز کردم حسابی ذوق کرد.یهو به سرم زد با روروئک ب...
19 آذر 1392

کی میگه ترس داره؟

تا اونجا که من یادمه میگفتن که بچه ها از تنهایی و جاهای تاریک می ترسن ولی فکر کنم بیشتر احساس ناامنیه یا تنبیه یا طرد شدن که اونها رو از جاهای تاریک و غریبه می ترسونه یا شاید حتی یک خاطره که در ذهن اونها طوری نقش بسته که موجب ترسشون شده. القصه این آقا بردیای ما امروز مشغول روروئک سواری بودن که رسیدن به دم در اتاق آخری که کلاس درس منه و بیشتر حالت کتابخونه داره و کمتر توش تردد کرده و شاید یکی دوبار بیشتر ندیده.اول یه کم دم درش توقف کرد بعد اتولش رو میزون کرد و رفت تو اتاق . من که دستم جایی بند بود به همسرم گفتم که رفت تو تون اتاق بگیرش که الان صدای گریه ش بلند میشه.ولی با کمال تعجب به جای صدای گریه صدای غش غش ریسه رفتن آقا اومد که حساب...
18 آذر 1392